دوست داشتن با عشق خیلی فرق داره.. همچیزو میشه دوست داشت و به تنفر رسید! اما عشق یعنی :وقتی بهت بد کرد، برای شادی و آرامشش دعای خوب کنی.. یعنی تو اوج دلشکستگی، کاری کنی به خواسته هاش برسه، حتی اگه هرگز نفهمه نقش داشتی... عشق یعنی این که تو قلبت باشه!...
وقتی کسی در کنارت هست خوب نگاهش کن... به لبخند بین حرفاش... به سبک ادای کلماتش... به چشمهایش خیره شو... دستهایش را به خاطره ات بسپار... گاهی ادمها انقدر سریع میروند که حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند...
دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت :او یقینا پی معشوق خودش می آید!؛ پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود :مطمئنا که پیشمان شده بر میگردد!،..... عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز...
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست! قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست! گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
در سرزمین من کسی بوسه فرانسوی بلد نیست... اینجا مث آلمان پل عشق ندارد.... ازگل رز هلندی هم خبری نیست... اینجا عشق یعنی اینکه بخاطر چشم های دور و برت معشوقت را فقط ازپشت گوشی بوسیده باشی!
زن... باچشمانش حرف میزند... دوست داشتنش را با نگاهش میگوید... دلتنگی در چشمانش اشک میشود! وقت شادى، چشمانش برق میزند... وقت عشق بازی، چشمانش خمار میشود... تمام دنیا را میشود در چشم زن خلاصه کرد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم، که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه، دورها آوایی است، که مرا می خواند. " سهراب سپهری "