و خدا شب را خلق کرد... برای سیگار کشیدن... برای گریه کردن... برای بغل کردن یک بالشت... برای گوش کردن اهنگ های قدیمی... برای زل زدن به تاریکی... برای نخوابیدن و خاطره ها را مرور کردن.....!!!
باران که می بارد : یکی باید باشد که به تو زنگ بزند و بگوید چترت را برده ای ؟ یکی که نگرانت باشد حتی نگران اینکه زیر باران به این لطیفی خیس شوی … یکی باید باشد که دست بکشد توی سرت و آب ها را کنار بزند … اما چند وقتیست که باران دارد می بارد و کسی به من نگفته چترت را برده ای ؟ و کسی نبوده که دست بکشد توی موهایم … اصلا همه ی اینها بهانه ایست که وقتی باران می بارد یکبار دیگر یاد تو بیفتم
من یاد گرفته ام " دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... " ولی نمی دانم چرا ...خیلی ها ...
و حتی خیلی های دیگر ... می گویند : " این روز ها ...دوست داشتن دلیل می خواهد ... " و پشت یک سلام و لبخندی ساده ... دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده دنبال گودالی از تعفن می گردند... اما من " سلام " می گویم ...و " لبخند " می زنم ...و قسم می خورم ...و می دانم ... " عشق " همین است ... به همین سادگی ...
بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم . در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید : یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت . من همه محو تماشای نگاهت . آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا ، گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید: تو به من گفتی : «از این عشق حذر کن ! لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب، آیینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا، که دلت با دگران است ! تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن !» با تو گفتم:« حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم نتوانم! روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ... » بازگفتم که: « تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم ، نتوانم!» اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت ... اشک در چشم تو لرزید ، ماه بر عشق تو خندید ! یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای دردامن اندوه کشیدم . نگسستم، نرمیدم . رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم ، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم ، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ... بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
خدایا کفر نمی گویم پریشانم!!!!!!!! چه میخواهی تو از جانم! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.خداوندا تو مسولی!خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است و چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است........